سرپرست يك تيم فوقالعاده معروف تهراني وقتي حس كرد كه همچون شتري در گل مانده است و آرزوهاي طلايي از دست مي رود به توصيه يك دوست به همراه رفيقش پيش آقاي جادوگر رفت.
به گزارش گل؛ رفيق او قبلا مدير يك تيم باشگاهي بود كه از جناب اقاي الف، جادوگر معروف فوتبال چيزهايي ديده و به او وكراماتش باور مطلق داشت.جناب سرپرست اما ابتدا به او ايماني نداشت. حتي چايياش را هم نخورد و خانهاش را ترك كرد. گفت نكند چيزخورمان كند! چندي گذشت و ازآقاي الف خبري نشد.
وقتي همراه آقاي سرپرست به آقاي جادوگر زنگ زد كه چرا كاري نميكني گفت:«او كه اين همه بيباور است به من كه حتي چاييام را نميخورد چرا كارش را انجام دهم؟» آقاي سرپرست وقتي براي بار دوم پيش جادوگر رفت هم چايي خانه او را سركشيد و هم يك چك 10 ميليوني تقديم او كرد تا ياور تيمش باشد و در بازي آخر سال نتايج را به سود او و تيم پرطرفدارش رقم بزند.
البته مبلغ قرارداد بالاتر از اين حرفها بود اما قرار بر اين شد كه چك 10 ميليوني دوم بعد از كسب نتيجه به دست بيايد.
جادوگر چك را گرفت اما دو نكته را گوشزد كرد اول اين كه من اين پول را در امور خيريه خرج ميكنم پس بد دلي به سينه خويش راه ندهيد و ديگر اينكه اگر گفتم امروز روز فلان بازيكن نيست او را در تركيب نگذاريد. سرپرست گفت چشم و رفت به زمين تمرين تا به او بگويد تفكرات فني را با كرامات آقاي الف قاطي كن تا نتيجه بگيريم. گذشت و گذشت تا بازي به دقيقه 90 رسيد و سناريو مو به موي پيش بيني اقاي الف به پايان رسيد.
يك طرف تيم آقاي سرپرست بود كه داشت از خوشحالي بالانس مي زد و دورافتخار مي زد و يك طرف نگون بختهايي كه در جنوب انگشت حسرت مي جويدند! چه جشني، چه عزايي، چه جادويي!
سرپرست به دوستش زنگ زد و گفت: تا دقيقه 90 باورم نمي شد اما دم شما گرم. بله ، سرپرست چنان نتايجي از پولش گرفته بود كه بيباوري را كنار گذاشت و حتي سرمربياش را هم پيش او برد.
آقاي سرمربي دو زانو نشست در همان جايگاهي كه منزلگه گربه آقاي جادوگر است. سرمربي سپاسي گفت و به خانهاش بازگشت و چند ماه بعد درمصاحبه اي فرياد زد :لعنت به آنها كه مي خواهند مرا به جادو بچسبانند!